حسین مسرت

كنون كه فصلِ بهاران رسید و موسمِ گل
خوشا نواحی یزد و نسیمِ اهرستان

«خـواجو»
خواجۀ كرمان مرد سفر بود؛ آرام و قرار نداشت و چنانكه دولتشاهِ سمرقندی گوید: «او را نخلبند شعرا می‌نامند و او همواره سیاحت كردی و در كرمان قرار نیافتی».  «نخستین كسب فضایل را در زادگاهِ خود كرد، سپس به مسافرت پرداخت و با اشخاص و طوایف گوناگون گرد آمد و جهان و جهانیان را بیازمود، خود گوید:
من كه گُل از باغِ فلك چیده‌ام
        چار حدِ مُلك و مَلَك دیده‌ام»

و صاحب هفت اقلیم آورده است: «خواجه در اثنای مسافرت‌های خویش با بسیاری از معاریف و معاصرین خود از شعرا و ادبا آشنا شد».  «خواجو، كرمانِ آباد آن عصر و زمان را برای زندگانی خویش شایسته نمی‌دید و پیوسته مرغ روحش فراتر از آن قفس تنگ پرواز می‌كرد. از اشعارش این معنی روشن بر می‌آید:
ز خانه هیچ نخیزد، سفر گزین «خواجو»
        كه شمعِ دل بنشاند آن كه در وطن بنشست

مدّتی در شیراز بزیست، بعد به كازرون و سپس به اصفهان رفت و در آن‌جا چندی برآسود، آنگاه، ساز و برگ سفر ساز كرد و روی به جانب سایر بلاد فرمود. در سفرها گاه از رنج راه در ناله و افغان بود و زمانی از بی‌زری زاری كنان، در جرون از تشنگی می‌نالید و در همدان از گرسنگی:
به اختیار، كسی هرگز اختیار كند؟
        جرون و تشنگی و باد گرمِ تابستان

***
هیچ زر در هَمیان نیست بدین سكّه كه ما
        از رٌخِ زرد به سوی همدان آوردیم

در تبریز، خواجه غیاث‌الدّین محمّد، مقدم خواجو را گرامی داشت:
خواجو! كنار دجلۀ بغداد، جنّت است
        لیكن میانِ، خطّۀ تبریز خوشترست

سرانجام چون سرزمین آذربایجان، دچار انقلابی سخت بود، بار سفر بست و گفت:
خیز «خواجو»! كه درین گوشه نوا نتوان یافت
        به سپاهان رو اگر زانك نوا می‌طلبی

ظاهراً سفرهای خواجو چنانكه از تاریخ شعر او در یزد بر می‌آید از حدود 718‌ق آغاز شده و تا سال 746 ق و شاید بعد از آن نیز ادامه داشته است و در این مدّت، بیشترِ شهرهای عراقِ عرب، عراقِ عجم، خوزستان، آذربایجان، بغداد، مصر، شام، عربستان، سواحل جنوبی، شیراز و یزد را سیاحت كرده است. «در این سفرها توشه‌ها از دانش و تحقیق اندوخت، وی در اشعار خود بارها به سفرهای طولانی خود و یا میل به خروج از كرمان و جهانگردی اشاره كرده است و از آن جمله گوید:
عزمِ رحیل از دلم آرام بٌرد
        مصری كِلكم به ره شام بُرد

***
خرّم آن روز كه ازخطّۀ كرمان بروم
        دل و جان داده ز دست از پی‌ جانان بروم

***
من كه در مصر، چو یعقوب، عزیزم دارند
        چه نشینم؟ ز پی یوسفِ كنعان بروم

***
چون فلك از راهِ حجازم براند
        دورِ مخالف به عراقم رساند

بود مرا همچو نسیم بِهار
        هرزه روی در شب و شبگیر، كار

گه ز عجم سوی عرب تاختن
        گه به عرب، سازِ عجم ساختن»

و یا در ضمن غزل‌ها كه اشاره‌ای نیز به سفرهای خود دارد:
گفتی كه هست چارة بیچارگان، سفر
        چون چاره رفتن است به ناچار می‌رویم

دیـوان: 467
چو دجله گشت كنارم در آرزوی شبی
        كه بادِ صبحدم آرد نسیمِ بغدادم

دیـوان: 308
نوای نغمۀ عشّاق از اصفهان چه خوش آید
        مرا كه میلِ عراق است و شاهدانِ عراقی

دیـوان: 332
بزن مطرب، نوایی از سپاهان
        كه دل بگْرفت ما را از نهاوند

كند «خواجو» هوای خاكِ كرمان
        ولی پایش به سنگ آید ز الوند

دیـوان: 433
سفر گزیدی و آگه نبودی ای «خواجو»
        كه سیرِ جان شود آن‌كو به سیرْجان آید

دیـوان: 441
در راهِ مراغه با گروهی مردم
        كردم دلِ خسته بر درِ زنگان، گم

گفتم برخیزم از سرِ مُلكِ عراق
        كاشان همه گفتند به یك‌بار كه: قم

دیـوان: 546
هم ولایتی نكته سنجِ خواجو، باستانی پاریزی می‌نویسد:
«خواجه كه قسمت عمدۀ عمر پر بار خود را در تبریز- شهر دل انگیز و كوی دلستان مولوی- گذرانده، عصر ایلخانی را درك كرده و شب‌های بغداد را نیز در كاخ‌های رؤیاانگیز سلطان اویس و احمد ایلكانی- نیمه مغولانی كه بعد از سقوط بغداد در كاخ‌های هارون و مستعصم تخته پوست انداخته بودند- به صبح رسانده و پایان عمر را هم در تنگ الله‌‌اكبر شیراز و بركنار آب ركناباد گذرانده... باز به یاد ریگزارها و همدلی و سازگاری‌های كرمان، این طور مطلب بیان می‌كند:
خوشا بادِ عنبرْ نسیمِ سحر
        كه بر خاكِ كرمانش باشد گذر»

خواجو در انتهای چند غزل دیگر نیز آرزوی بازگشت به كرمان را حُسن ختام قرار داده و از جمله می‌گوید:
صبر در كرمان بسی كردیم خواجو ز وطن
        رخت بربستیم و دیگر سوی كرمان آمدیم

دیـوان: 455
خاكِ كرمان باز «خواجو» را بدین جانب فكند
        تا نپنداری كه از بادِ هوا باز آمدیم

دیـوان: 472
بنابر نوشتۀ بیشتر منابع، بازگشت خواجو به كرمان بین سال‌های 737 تا 739‌ ق بوده است. علی‌اصغر حكمت در پاورقی تاریخ ادبی ایران می‌افزاید:
«همچنین سفری به حج كرده و شرح سفر خود را در رساله‌‌ای به نام رسالۀ‌البادیه مندرج ساخته و سپس به بندر جرون (هرمز) افتاده و در آن‌جا به او بسیار بد گذشته است. در اشعار خود حال خویش را در آن بندر بد آب و هوا شرح داده می‌گوید:
كنون كه فصلِ بهاران رسید و موسمِ گل
        خوشا نواحی یزد و نسیمِ اهرستان

به اختیار، كسی هرگز اختیار كند؟
        جرون و تشنگی و بادِ گرم و تابستان

سفر گزیدم و بسیار خونِ دل خوردم
        چو در مصیبتِ سهراب، رستمِ دستان

شاعر از جرون به بغداد و از بغداد به تبریز و از تبریز به اصفهان و بالأخره دوباره به شیراز آمده و در آن‌جا تا آخر عمر، رحل اقامت افكنده و همواره از بركات انعام و سخای بی‌پایان امیر شیخ ‌ابو اسحق برخوردار بوده است».  و «گویا خواجو از آغاز عمر، همیشه به شوق دیدار شیراز بوده:
هر نسیمی كه از آن خطّه نیاید، باد است
        خنك آن باد كه از جانبِ شیراز آید»2

خواجو در طیّ این سفرها، كوله‌بار خویش را از تجربیّات و آموخته‌ها، آكنده كرد، چنانكه هر صاحبنظری می‌تواند به خوبی این معنا را از فحوای اشعارش دریابد. چنانكه گفته‌اند:
درست است گفتارِ فرزانگان
        جهاندیده و پاكْ دانندگان

«فردوسی»
از جملۀ این سفرها، گذر خواجۀ كرمان است به شهر یزد، شهری كه هم بر سر راه كرمان قرار داشته و هم خاستگاهِ حكومت قدرتمند آن زمان، یعنی آل‌‌مظفّر بوده، كه توانسته در جنگ و خونریزی‌های چندین ساله، شهرهای كرمان و یزد و شیراز را به زیر سلطۀ خود درآورد، بنیانگذار این سلسله، امیر مبارزالدّین محمّد مظفّر میبدی یكی از ممدوحان خواجو است.
خواجو كتاب‌های: «مثنوی گوهرنامه یا گهرنامه » كه منظومه‌ای است بر وزن خسرو و شیرین در اخلاق و تصوّف، و به سال 746 ق به اتمام رسانده، نیز «مفاتیح القلوب و مصابیح ‌الغیوب» كه منتخبی است از اشعار خودش كه به سال 747 ق به پایان رسانده، همچنین «رسالۀ سبع‌المثانی» را كه در مناظرۀ شمشیر و قلم است و به سال 748 ق خاتمه یافته، به امیر مبارز‌الدّین تقدیم داشته است.
نیز «خواجو را در مدح وی قصاید بسیار است و رسایل نثری استاد به نام او تألیف شده» ، از جمله در دیباچۀ گوهرنامه، امیر مبارز ‌الدّین، فاتح كرمان را چنین مدح كرده است:
فروغِ دیدۀ كشورستانی
        خدیوِ خطّۀ صاحب قِرانی

فریدونِ جهانْ شاهِ جهانگیر
        چو تیرِ چرخ، كلكش آسمان‌گیر

مبارز، آن سكندرْ ملكِ صفدر
        كه پیروز است و منصور و مظفّر»

و یا در جای دیگر گوید:
خسروِ غازی، محمّد، حامی مُلكِ عجم
        سامِ كیخسرو حشم، دارای اَفریدون حشر

الـخ، دیوان: 59
نیز بنگرید ص 14 و 754 دیوان خواجو.
«آزاد در خزانۀ عامره نوشته كه خواجو، مادح امیر مبارز‌الدّین محمّد بود. آخر از او رنجید، نزد شاه ابواسحق، والی شیراز رفت و مشمول عواطف گردید. قول آزاد، ظاهراً به نقل از تاریخ نگارستان، اثر قاضی احمد غفّاری است و صحیح نیست، چه در زمان سلطنت امیر شیخ كه او نیز گاهی در شیراز و زمانی در كرمان بود، هر دو پادشاه را مدح گفته و اگر از امیر مبارز‌الدّین رنجیده خاطر بود، رسایل نثری خود را به نام امیر مبارز نمی‌ساخت.»
حسینقلی ستوده آورده است:
«امیر مبارزالدّین به علّت خشونت ذاتی و امساك زیاد، مورد مدح و ستایش زیاد شعرا قرار نگرفته است.»
متأسّفانه و چنانكه آقای مهدی برهانی نیز در مقالۀ «حافظ و خواجو» اشاره كرده‌ است: «جبر زمانه، ظهور خواجو را در بین طلوع دو ستارۀ درخشان آسمان ادب فارسی، یعنی سعدی و حافظ قرار می‌دهد و جلوۀ او را مشكل می‌سازد.»
همین عامل باعث گردیده كه بسیاری از نویسندگان (به ویژه معاصر) و تذكره‌نویسان او را از یاد ببرند و برخی تنها به اشاره‌ای كوتاه دربارۀ وی بسنده كنند، حدّ اقل اگر نگوییم مورد ظلم، امّا مورد بی‌مهری واقع شده است. از اینرو نگارنده با این كه كلیّۀ منابع و مآخذ دربارۀ خواجو، اعم از كتاب‌های ادبیّات، تذكره‌ها، تاریخ‌های كرمان و حتّی كلّیۀ آثار دكتر باستانی پاریزی را از نظر گذرانده، چندان به دقایق زندگی وی دست نیافته است. صاحبان تذكره و مورّخین ادبی، بیشتر به شرح آثار، شرح ممدوحان؛ و تا اندازۀ زیادی به ابیاتی اشاره می‌كنند كه حافظ با الهام از خواجو به سرودن غزل‌هایش دست زده است و اگر نوشتۀ جعفربن محمّد جعفری در «تاریخ یزد»در دست نبود، هیچ‌گاه از مسافرت این «میوۀ نخل سخندانی و نخلبند عرصۀ معانی» ، خواجۀ كرمان به یزد آگاه نمی‌شدیم.
اتّفاقاً همان سالی كه امیر مبارز‌الدّین محمّد در كار آبادانی و گسترش شهر و افزودن بر شمار بناها و دروازه‌ها و تجدید حصاركشی قدیم یزد بوده، گذر خواجو نیز به یزد افتاده است و آن‌گونه كه از فحوای كلام تاریخ یزد (جعفری) و سپس به پیروی از آن «جامع مفیدی» بر می‌آید، وی در سال 747 ق در یزد بوده است:
«چون سلطان ابوسعید وفات یافت، هر حاكم در هر مقام كه بود، آن‌جا را در تصرّف خود گرفت. محمّدبن‌مظفّر در سال سبع و اربعین و سبعمائه[747 ق] بعضی عمارات بیرون در شهر بگرفت و ... خانقاهی و حمّامی و بر در حمّام، بازاری دو رویه و منار عالی بر در مدرسه عمارت كرد و افصح المتكّلمین، مولانا خواجوی كرمانی، قصیده‌ای در وصف آن حمّام گفته و بر كتابۀ مَسلخ نوشته‌اند.»  «و قُرب دروازۀ سعادت، حمّامی نیكو به اتمام رسانید و كمال‌الدّین خواجوی كرمانی كه در آن وقت در یزد می‌بود، این قصیده در وصف آن حمّام گفته و بر كتابۀ حمّام ثبت كرده‌اند.»
امّا اگر به اصل شعر كه در دیوان وی مندرج است و می‌توان آن را نخستین شعر تاریخدار خواجو دانست، بنگرید، می‌توان از این مادّه تاریخ نتیجه گرفت كه اقامت خواجو در یزد سال 715 یا 720 یا 726ق بوده است:
چرخت به سالِ هفتصد و چار پنج و شش
        چون مه تمام كرد به مهرِ خدایگان

یعنی در وقتی كه آن قصیده را در وصف حمّام گفته، حدّاقل 26 ساله بوده است و این تاریخ با نوشته‌های تاریخ‌های سه گانۀ یزد، سازگاری ندارد، زیرا كه امیر مبارز‌الدّین در سال 715 قمری، پانزده ساله بوده است و از سویی می‌دانیم در انتهای قصیده، ابیاتی نیز در مدح امیر مبارز است. پس سرودن قصیده در 715 تا 726ق نبوده است و از آن‌جا كه خواجو سه كتاب: «گوهر نامه»، «مصابیح القلوب» و «سبع المثانی» را نیز درسال‌های 746 تا 748ق به امیر مبارز تقدیم كرده است ، تاریخ شعر نیز می‌بایست 746 ق باشد.
تضاد دیگر در این‌جا نوشتۀ جاجرمی در مونس الاحرار است كه به سال 741 ق نوشته شده و با 746 ق همخوانی ندارد. آن بیت در مونس الاحرار چنین است:
چرخت به سالِ هفتصد و پنج و چار و هفت
        چون مه تمام کرد به مهرِ خدایگان

باز در 716 ق امیر مبارز، 16 ساله بوده و اگر بگوییم 733= 7 × 4+ 705 باز هم درست نمی‌شود و با تاریخ یزد سازگاری ندارد.
اگر نویسندگان تاریخ‌های سه گانۀ یزد، ادامۀ این قصیده را نیز نوشته بودند، می‌شد به نتیجۀ بهتری دست یافت، امّا فعلاً می‌توان گفت كه در این بیت، كاتبان دخل و تصّرف كرده‌اند. به هر حال تا زمانی كه یك متن تصحیحی انتقادی بر اساس نسخه‌های گوناگون همزمان یا نزدیك به زمان خواجو چاپ نشده، نمی‌توان اظهار نظر كاملی كرد. نگارنده نیز به واسطۀ دوری از تهران و دیگر مشكلات جنبی آن موفّق به دیدن اصل نسخه‌های خطّی دیوان خواجو نشد.
***
جالب است بدانیم در برخی دیوان‌های چاپ سنگی منوچهری دامغانی این شعر به نام وی ثبت شده و با این كه شعر تاریخ 705 قمری دارد و همه می‌دانند منوچهری در 432 ق فوت كرده، ندانسته این شعر را در دیوان منوچهری وارد كرده و مصرع نخست را به دو گونه ضبط نموده‌اند:
1- چرخت به سالِ هفتصد و پنج و چار و هفت

2- حرمت لیالِ هفتصد و پنج و چار و هفت

رضا قلی‌خان هدایت با این كه خود در مجمع‌الفصحا نوشته: «در مونس الاحرار به نام خواجو است.» باز این شعر را بدون مادّه تاریخ آن، ذیل نام منوچهری آورده است. 
محمّد دبیر سیاقی در بخش اشعار منسوب به منوچهری توضیح داده كه این شعر از خواجوست، امّا او نیز به اشتباه، تاریخ ساختن قصیده را 761 ق دانسته است.
ملك‌الشّعرای بهار هم در كتاب «تاریخ تطّور شعر فارسی بر پایۀ سبك‌شناسی» توضیح می‌دهد كه این شعر از خواجوست و به اشتباه در دیوان منوچهری گنجانده شده است. ضیاء‌الدّین سجّادی نیز در دو مقالۀ جداگانه، یكی به نام: «تحقیق در قصاید خواجو» و دیگری: «خِلطِ اشعار در دیوان‌ها» كه تقریباً در این باره مضمون واحدی دارند می‌نویسد:
«خواجو به ساختن لُغَز علاقه داشته و چند لغز ساخته كه از جملۀ آن‌ها "لغز حمّام" است. و قصیده‌ای كه به مدح مبارز‌الدّین محمّد سروده و مطلعش این است:
ای پیكرِ منوّرِ محرورِ خوی چكان
        ثَعبانِ آتشینِ دَم رویینه استخوان

و این قصـیدۀ لغـز حـمّام در دیـوان منـوچهری، چـاپ قـدیم تهران آمده (دیوان: 109) و به غلط به او منسوب شده است. قبل از خواجو هم جمال‌الدّین عبدالرّزاق اصفهانی، شاعر معروف قرن ششم لغز حمّام ساخته، امّا وی قافیۀ دیگری دارد.»
جـای دیگری كه بر ایـن موضوع تصـریح دارد، در کتاب تـاریخ ادبیّـات در ایـران است: «از دیـوان منـوچهری با همـۀ اشـتهار و تـداول اشعـارش، نسـخ قـدیم در دسـت نیست، و غالـب نسـخ موجـود آن از عهـد قاجـاریّه است و قـدیمی‌ترین آن‌ها از دورۀ صـفویّه است... در بعـضی از نسـخ دیـوان منـوچـهری، اشعـاری از شـاعـران دیـگر نیــز راه یافـته، مـانند قصـیده‌ای به مطلع: ای پیكر... كه آن را به خواجـوی كرمانی نسبت می‌دهند.» 
از آن‌جا كه قصیدۀ مندرج در «مونس‌الاحرار» جاجرمی بر اساس نسخۀ نگارش یافته در سال 741 ق است، نگارنده نیز آن را اصل قرار داده و با توجّه به اختلاف زیاد میان دیوان و كتاب‌های تاریخ یزد و دیگر كتاب‌ها، تنها به ذكر اختلاف در بیتی كه مادّه تاریخ دارد، بسنده شد. چون در پایان قصیده ابیات زیادی در مدح امیر مبارز‌الدّین وجود داشت، از ذكر آن خودداری شد:
ملك‌الكلام خواجو كرمانی فرماید در وصف حمّام:
ای پیكرِ منوّرِ محرورِ خوی چكان
        ثَعبانِ آتشین دَمِ رویینه استخوان

روشن درونِ تَفته دلِ گرم ژاژخای
        آتش نهادِ خاكی معمور دوذمان

گویی سمندری كی در آتش كنی مقام
        یا مرغِ آبی‌ای كی در آبت بوذ نهان

با آتشت موازنه، وز خاكت، ارتفاع
        با اخترت مقابله، با رأست اقتران

تركیب از طبایع و مستغنی از حواس
        در موقف جهنّم و در ساحتِ جنان

همواره در فضای تو هم دیو و هم پَری
        پیوسته در هوای تو، هم پیر و هم جوان

اوجِ تو در حضیض و وبالِ تو در هُبوط
        وضعِ تو بر اثیر و بخارت بر آسمان

با خاك، در تواضع وز باذ، محترز
        در آتشت نشیمن و در آبت آشیان

از آبت استطاعت و از آتشت نظام
        با آبت استقامت و با آتشت قران

هم دیو با فضای هوایت گرفته اُنس
        هم اِنس در مصاحبتت پروریده جان

سطحِ تو دلگشای و هوای تو دلپذیر
        صحنِ تو دلنشین و سرای تو دلستان

از چرخ، استفاضت و ز بحرت اجتناب
        هم چرخ، زیر دستت، هم بحر، زیرِ ران

در تحتِ توست دوزخ و در صحن، باغِ خلد
        در جنبِ توست گُلخن و در جوف، گلستان

...از خاك و باذ و آتش و آبت زیان مباذ
        تا حُكم آب بر سرِ آتش بوذ روان

خالی مباد چشم و دل از آب و آتشت
        تا باذ و خاك و آتش و آب است در جهان

هر دَم كی از جگر، نفسِ گرم بركشی
        در دَم ز چشمهات شود چشمه‌ها روان

محروری و تو، دفعِ حرارت كنی به آب
        لیكن تو را ز فَرطِ رطوبت بوذ زیان

خَلقی فرو بری ز زن و مرد، دَم به دَم
        یك‌یك برآوری همه را دیگر از دهان

در آب و آتشی ز دلِ گرم و چشم‌ِ تر
        چون دشمنانِ خسروِ كیخسرو آستان

چرخت به سالِ هفتصد و پنج و چار و هفت
        چون مه تمام كرد به مهرِ خدایگان

صاحب قِرانِ، مبارزِ دین، صفدرِ عجم
        شاهِ مَلَك نشان و امیرِ مَلِك نشان

الـخ
آیتی به اشتباه، مكان دروازۀ سعادت و حمّام آن را در شیراز قلمداد كرده و می‌نویسد: «امیر مبارز‌الدّین در سال 747 از ساختمآن‌های یزد، فراغت جسته و به شیراز توجّه نموده، بعضی ابنیّه هم در آن‌جا ساز داد... كه از آن‌هاست دروازۀ سعادت: ...سپس به ساختمان حمّامی دست زد كه شهرتش در ایران پیچیده و خواجوی كرمانی قصیده‌ای در وصف آن سروده.»
در حالی كه هر سه تاریخ كهن یزد، دروازۀ سعادت را جزو هفت دروازه‌ای می‌دانند كه امیر مبارزالدّین برگرداگرد حصار جدید یزد مفتوح كرده و ایرج افشار نیز آورده است:
«دروازۀ سعادت... توسّط محمّدبن مظفّر ایجاد شد (جامع مفیدی 3: 742)، امّا طبق ضبط مؤلّف جامع مفیدی در دورۀ صفوی مسدود بوده است (3: 383)، محلّ آن علی‌الظاهر باید در میدان سعادت یا نزدیك آن بوده باشد. میدان سعادت، همان جا بوده است كه نام آن امروز به صورت میدان قلعه، باقی مانده است (جامع مفیدی 1:120).»
و باز بنا بر نوشتۀ ایرج افشار: «حمّام قلعه بعدها مورد استفادۀ دارالحكومۀ فعلی [اواخر قاجار و اوایل پهلوی اوّل - م] واقع شد.»
نیز در دیوان خواجو به چند قصیده در وصف بناهایی مانند: بادگیر باغ، كاخ و خانه بر می‌خوریم كه می‌توان احتمال داد برخی از آن‌ها را در یزد سروده باشد. همچنین چند قطعه شعر همزمان با بودن خواجو و بدون ذكر نام شاعر در تاریخ یزد وجود دارد.
قطعه‌ای كوتاه نیز در دیوان خواجو به چشم می‌خورد كه در وصف صُفّۀ ابراهیم ابرقویی سروده است، از آن‌جایی كه عارف وارسته، ابراهیم ابرقویی بیشتر ساكن ابرقوی یزد بوده و مدّت زمانی نیز در بیداخوید یزد، نزد مرشد خود، شیخ‌علی بنیمان به سر می برده، نمی‌توان مكان دقیق این صفّه را مشخّص كرد و آیا ارتباطی با بنایی در كوه صفّۀ ابرقو دارد؟ معلوم نیست، آن قطعه چنین است:
فی صِفۀ صُفّۀ المَلِك الاعظم ابراهیم الابرقویی
این صفّه كز صفا ز خُوَرنَق، نمونه‌ای است
        گویی كه جفتِ طاقِ سپهرِ مُعظم است

چون هست بانیش، ابراهیم از آن قِبَل
        مانندِ كعبه، قبلة اولادِ آدم است

پیوسته قطبِ دولت و دین را قرار باد
        بر صدرِ او كه نقطة پرگارِ عالم است

دیوان: 362
دیگر یادگارهای خواجو در یزد
«در سال ثمان و ثلثین و ثمانمائه [838]، امیر غیاث ‌الدّین علی در محلّۀ درِ مدرسۀ عبدالقادریّه... دیوانخآن‌های بنا كرده و ساباطی رفیع و منیع بر در خانه، و... به كاشی بر كتابۀ ساباط، توحید گفتۀ مولانا كمال‌الدّین خواجو نبشته.»
«ذكر حمّام امیر غیاث‌الدّین علی - در جنب خانه، حمّامی عالی و مسلخ منقّش به كاشی تراشیده ... و بر كتابۀ بالای مسلخ ... قصیدۀ مولانا كمال‌الدّین خواجو كرمانی كه از برای حمّام مبارز‌الدّین محمّد گفته ثبت كرده.»
مطلع و مقطع آن چنین است:
پاك خدایی كه مرا آفرید
        از پی پاكی زجهان برگزید

چرخم از آن گلبنِ تاریخ شد
        آبِ رُخم، مَنْبتِ این بیخ شد

دیگـر سفرها
در جای دیگری كه به سفر خواجو به یزد، منتهی بدون اشاره به تاریخ آن سخن رفته است، در دیباچۀ دیوان خواجو است:
«وقتی امیر شیخ (شاه شیخ ابواسحق) در اصفهان بود، وی به اصفهان می‌رفت و زمانی كه به یزد و كرمان [می‌رفت] او نیز بدان جا رهسپار می‌شد و اقامت شیراز را در اواخر عمر به عشق این پادشاه ادب پرور اختیار كرده بود.»
این نوشتۀ سهیلی خوانساری اكنون در چاپ دوم «حافظ شیرین سخن» در متن قرار گرفته است. 
تنها جایی که به سفر خواجو به یزد تصریح دارد و می‌توان آن را سند معتبری دانست و آقای ایرج افشار نیز در ذیل تعلیقات خود در تاریخ یزد (جعفری، ص235) یاد آور شده است، همانا در ضمن یکی از غزل‌های خود خواجوست که به زیبایی هر چه تمام‌تر در آن گرمای سوزان «جرون» تنها به یاد یزد و نسیم اهرستان می‌افتد و می‌گوید:
به بوستان میِ گل بویِ لاله‌گون مَسِتان
        مگر ز دستِ سَمن عارضانِ پر دستان

جهان ز عمرِ تو چون دادِ خویش می‌گیرد
        تو نیز کامِ دل از لذّتِ جهان بستان

کنون که فصلِ بهاران رسید و موسمِ گل
        خوشا نواحی یزد و نسیمِ اهرستان

چه نَكهت است، مگر بوی دوستان است این
        چه منزل است، مِگر طَرْفِ بوستان است آن؟

منم جدا شده از یار و مُنقطع ز دیار
        چو بلبلانِ چمن، دور مانده از بستان

سفر گزیدم و بسیار خونِ دل خوردم
        چو در مصیبتِ سهراب، رستمِ دستان

به اختیار، كسی هرگز اختیار كند؟
        جرون و تشنگی و بادِ گرم و تابستان

مكن ملامتِ «خواجو» كه عاقلان نكنند
        ز بیمِ حكمِ قضا اعتراض بر مستان

دیوان: 320
ممدوحان یزدیِ خـواجو
خواجو علاوه بر اینكه گوشۀ چشمی به خاك یزد داشته، به افراد نامورآن نیز بی‌توجّه نبوده است. علاوه بر آنچه ذكر شد، دیگر یزدیانی كه ممدوح او بوده‌اند، عبارتند از:
1) خواجه بهاء‌الدّین محمود یزدی
وزیر امیر مبارز‌الدّین محمّد و گویا بعداً شرف‌الدّین مظفّر. بهاء‌الدّین محمود، فرزند عزّالدّین یوسف بوده و نسبش به خواجه نظام الملك طوسی می‌رسد؛ خواجو، مثنوی گوهر نامۀ خود را به او و امیر مبارز‌الدّین در سال 746 ق تقدیم كرده است. در دیوان خواجو، قصیده‌ای به مطلع زیر در مدح وی وجود دارد:
قُمریِ قاری نگر، بگرفته در منقار، قیر
        بی‌تكلّم در كلام و بی‌ترنّم در صفیر

دیـوان: 41-43
در گوهرنامه نیز اشعاری چند در ستایش وی آمده است، بنگرید خمسۀ خواجو: 209-210 و 235 -236.
2) سیّد عضدالدّین یـزدی
برخی منابع، شاعری را كه در قصیده‌ای به مطلع زیر ستایش شده:
قم اللیل یا صاحبی بالركایب
        و قطع لاجلی الفلا و السّباسب

سیّد عضد یزدی، پدر جلال عضدِ شاعر می‌دانند و برخی نیز همچون احمد سهیلی، وی را سیّد عضد‌الدّین ابوعلی می‌دانند كه از علما و فضلای بنام عهد بوده است:
«بنابر این در سدۀ هشتم، سه عضد‌الدّین در فارس و آذربایجان مشهور بوده‌اند:
1. سیّد عضد‌الدّین یزدی که برخی نوشته‌اند به وزارت امیر مبارزالدّین مظفّر هم رسیده است.
2. قاضی عضد‌الدّین عبدالرّحمن ایجی معروف، صاحب مواقف و فواید غیاثی و شارح مختصر ابن حاجب كه در سال 756 وفات یافته است.
3. سیّد عضد‌الدّین ابوعلی صاحب عنوان كه نامش به درستی معلوم نشد.»
حسینقلی ستوده نیز وی را سیّد عضد‌الدّین یزدی دانسته و نام وی را ذیل عرفا و مشایخی كه خواجو آنان را مدح گفته آورده است.  به هر حال، «سیّد عضدالدّین یزدی، شحنۀ فارس بود و با مشاهدۀ ضعف و فتور دولت مغول می‌خواست كه شاید در یزد جای پایی فراهم آورد. امّا امیر مبارز‌الدّین محمّد، مانع شد و عضد‌الدّین به اردو رفت.»  وی سخنرانی زبردست بود و در اواخر عهد سلطان ابوسعید بهادرخان، چندی سمت شحنگی فارس را داشت.
3) ابراهیم ابرقویی
خواجو در دیوان خود ذیل قطعه‌ای به نام «فی صِفۀ صفّۀ الملك الاعظم ابراهیم الابرقویی» از او یاد می‌كند. نفیسی دربارۀ نویسندگان بزرگ قرن هشتم می‌نویسد:
«شمس‌الدّین ابراهیم نیز از عرفای این زمان بود و در ابرقوه از توابع یزد، منصب محتسبی داشت و كتابی در تصوّف با انشای فصیح و شیوا به اسم مجمع‌البحرین تألیف كرده است.»  دیگر اثر وی كه در سال 1367 ش به كوشش نجیب مایل هروی به چاپ رسیّده، معراجنامۀ ابوعلی سینا است.
ایرج افشار در شرح مجموعۀ شیخ‌علی بنیمان در روستای بیداخوید یزد می‌نویسد:
«قبر دوم، گور قطب‌الدّین ابراهیم ابرقویی است كه خادم شیخ و بانی مزار شیخ بوده و در جامع‌ مفیدی ذكر او در خلال احوال شیخ مندرج است. بر سنگ قبرش منقور است: قبر مرحوم سعید شهید شیخ‌الاسلام اعظم، قدوۀ المشایخ المفخّم قطب‌الملّۀ و الدّین، ابراهیم ابرقویی.»

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا